سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عصر ظهور

 

من برای کاری مجبور شدم برم رشت اونجا خونه یکی از دوستای بابام به نام علی آقا مستقر شدم زمستون بود و حسن آقا و خانمش معلم بودن و میرفتن سر کارآنها یک دختر به نام هما داشتن که پشت کنکور مونده بود. و صبحها اون تمام کار خونه را انجام میداد و تا مادر پدرش بیان تو خون تنها بود. من صبحها میرفتم دنبال کارام و همزمان با علی آقا و خانومش میومدم تا اینکه یه روز من ساعت ده کارم تموم شد برگشتم خونه طبق معمول در حیاط باز بود

 من یاالله گفتم و وارد خونه شدم دیدم هما نیست اما صدای آب میاد من هم گفتم اگر برم دم حموم بگم من برگشتم میترسه!بهتره همینجا بشینم تا از حموم آمد منو ببینه من جایی بودم که در حموم را میدیم چند دقیقه ای گذشت هما در حمومو باز کرد منو دید گفت آقا مهدی ببخشید میشه برین تو آشپزخونه تا من با حوله برم تو اتاقم من هم گفتم چشم رفتم تو آشپزخونه یهو صدای جیغ اومد

 من دویدم طرف اتاق هما ولی یه لحظه مکث کردم.

داد زدم هما خانم چی شده ولی جوابی نیومد. چندبار صدا زدم و چون خبری نشد در رو باز کردم دیدم هما بیهوش افتاده رو زمین در حالی که حوله تقریبا نصف بدنش رو نپوشونده بود.

من واقعا هنگ کرده بودم و اون لحظه هزار فکر از سرم گذشت اما مهمتر ازهمه حتی مهمتر از نجات جون اون دختر داشتم به این فکر می کردم که اگه الان پدر و مادرش برسن در مورد من و این صحنه چه فکری میکنن...

-سریع رو تختی رو کشیدم روش و اول نبضشو گرفتم دیدم منظمه... 

گوشیمو در آوردم و به اورژانس زنگ زدم .

هنوز گیج بودم که چی شده که یهو دیدم از پشت پرده دونفر اومدن بیرون! خشکم زده بود. خدایا اینجا چه خبره...

دوتا دختر همسن هما که فکر کنم همکلاسیش بودن..

بلند شدم و داد زدم شما کی هستید؟ 

دیدم هما هم چشمهاشو باز کرد و آروم بلندشد  نشست و سعی کرد با شرمندگی خودشو بپوشونه.

من هیچ حرفی نمیتونستم بزنم با غضب به هما نگاه کردم و از اتاق زدم بیرون.

می خواستم همه وسایلمو جمع کنم و برم که چند دقیقه بعد هما اومد دنبالم و با کلی التماس ازم خواست این کارو نکنم و این راز رو حفظ کنم ...

فهمیدم که هما در مورد من با دوستاش حرف زده و اوناهم سر پاکی و ناپاکی من شرط بندی کرده بودن.

امروز هم امده بودن باهم درس بخونن وقتی از پنجره  دیدن که من زود برگشتم این نقشه بچگانه رو کشیده بودن که منو بکشن اتاق هما و از واکنشم فیلم هم بگیرن!!!

هما به گریه افتاد و همش معذرت خواهی میکرد و التماس که به پدرومادرش چیزی نگم ولی من دیگه صداشو نمیشنیدم و توی دلم غوغایی برپاشده بود.

خدایا اگه خطایی میکردم و اونا فیلمشو می گرفتن، اگه از اعتماد میزبانم سواستفاده میکردم.... مدام توی دلم خدا رو شکر میکردم که از این  امتحان بزرگ اما ظاهرا بچگانه سربلند اومدم بیرون....

از اون روز به بعد توی زتدگیم هرکاری که میکنم حواسم هست که یکی داره نگاهم میکنه و اگه بدکنم پشیمونی و شرمندگیش برام می مونه...

هما از اون روز خواهر کوچولوی من شد و حالا دخترش منو دایی صدا میکنه

 

?? هر لحظه خدا مارو میبینه ??

 

?? مراقب باشیم ??

 


 

روزی مهندس ساختمان?، از طبقه ششم م?خواهد که با ?ک? از کارگرانش حرف بزند...

 

خ?ل? او را صدا م?زند اما به خاطر شلوغ? و سرو صدا، کارگر متوجه نمیشود. به ناچار مهندس، یک اسکناس 10 د?ری به پایین می‌اندازد تا بلکه کارگر با? رو نگاه کند. کارگر 10 د?ر را برمی‌دارد و تو ج?بش می‌گذارد و بدون ا?نکه با? را نگاه کند مشغول کارش می‌شود. بار دوم مهندس 50 د?ر م?فرستد پا??ن و دوباره کارگر بدون ا?نکه با? را نگاه کند پول را در جیبش می‌گذارد!!!

 

بار سوم مهندس سنگ کوچک? را می‌اندازد پا??ن و سنگ به سر کارگر برخورد می‌کند. در ا?ن لحظه کارگر سرش را بلند می‌کند و با? را نگاه می‌کند و مهندس کارش را به او می‌گوید..!!

 

ا?ن داستان همان داستان زندگ? انسان است، خدا? مهربان هم?شه نعمت ها را برا? ما می‌فرستد اما ما سپاسگزار ن?ست?م. اما وقت? که سنگ کوچک? بر سرمان می‌افتد که در واقع همان مشک?ت کوچک زندگ?اند، به خداوند رو? م?آور?م. بنابراین هر زمان از پروردگارمان نعمت? به ما رس?د ?زم است که سپاسگزار باش?م قبل از ا?نکه سنگ? بر سرمان ب?فتد.

 



??????‏(وقت رس?دن مرگ ‏)??????


مرده نشسته بود داشت تلو?ز?ون م?د?د که ?هو مرگ اومد پ?شش …

مرگ گفت : ا?ن نوبت توئه که ببرمت …

مرده ?ه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره ب?خ?ال ما شو بذار واسه بعدا …

مرگ : نه اص? راه نداره . همه چ? طبق برنامست. طبق ل?ست من ا?ن نوبت توئه
مرده گفت : حداقل بذار ?ه شربت ب?ارم خستگ?ت در بره بعد جونمو بگ?ر …

مرگ قبول کرد و مرده رفت شربت ب?اره …

تو? شربت 2 تا قرص خواب خ?ل? قو? ر?خت …

مرگ وقت? شربته رو خورد به خواب عم?ق? فرو رفت …

مرده وقت? مرگ خواب بود ل?ستو برداشت اسمشو پاک کرد نوشت آخر ل?ست
و منتظر شد تا مرگ ب?دار شه …

مرگ وقت? ب?دار شد گفت :

 دمت گرم داداش حساب? حال داد? خستگ?م در رفت !

بخاطر ا?ن محبتت منم ب?خ?ال تو م?شم و م?رم از آخر شروع به جون گرفتن م?کنم !

نت?جه اخ?ق?:

سر هرکس? رو م?شه ک?ه گذاشت… 

ا? سر مرگ .…

سر مرگ رو تابحال 
ه?چ کس نتونسته ک?ه بگذاره … 

ب?ا??م با زنده ها هم …
منصفانه رفتار کن?م تا به وقت رس?دن مرگ هم منصفانه بپذ?ر?م
که وقت رفتنمونه و ب? جهت ت?ش مذبوحانه نکن?م !

 

" پیرمردی هر روز تومحله پسرکی رو با پای برهنه می دید که با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکرد؛ 

 

روزی رفت و یه کفش کتونی نو ??خرید و اومد به پسرک گفت: بیا این کفشا رو بپوش. 

 

پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال ??رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟ 

 

پیرمرد لبش را گزید و گفت نه پسرجان. 

 

پسرک گفت: پس دوست خدایید??، چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم... "

.

.

"دوست خـــــ??ــــــدا بودن سخت نیست"??


 

??لازم است گاهی از خانه بیرون بیایی و خوب فکر کنی ببینی باز هم می‌خواهی به آن خانه برگردی یا نه ؟! 

 

??لازم است گاهی از مسجد ، کلیسا و ... بیرون بیایی و ببینی پشت سر اعتقادت چه میبینی ترس یا حقیقت ؟! 

 

??لازم است گاهی از ساختمان اداره بیرون بیایی ، فکر کنی که چه‌قدر شبیهآرزوهای نوجوانیت است ؟ 

 

??لازم است گاهی درختی ، گلی را آب بدهی ، حیوانی را نوازش کنی ، غذا بدهی ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه ؟! 

 

 

??لازم است گاهی بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج ، تا ببینی در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده ؟! 

 

??لازم است گاهی عیسی باشی ، ایوب باشی ، انسان باشی ببینی می‌شود یا نه ؟! 

 

??و بالاخره لازم است گاهی از خود بیرون آمده و از فاصله ای دورتر به خودت بنگری واز خود بپرسی که سالها سپری شد تا آن بشوم که اکنون هستم... آیا ارزشش را داشت ...؟ 


نظر

 قدمهای دردش را کشان کشان پشت در حمل کرد..

سنگینی حجم درد قلبش را نا توان تر میکرد

  در حالی که بین چادر بیشتر پنهان میشد چشمان غمگینش بین اشکها غوطه ور می گشت

ناچار بود در را باز کند

با همه ابهام و سرگردانی پذیرفته بود مداوا شود

لای در نیمه نگاهش به او گره خورد..

شرم هجوم آورد و گوشه ایی ایستاد و نگاهش را  به زمین انداخت

باید منتظر می بود تا صدایش کنند و چشم در چشم
سفره دل بگشاید

آنقدر خسته و درمانده بود که میخواست زمان زود بگذرد وبنشیند تا خود و درونش خالی شود

نگاهش بار دیگر به او خیره گشت آنی متحول شد و در خودش فرو رفت

حس کرد درونش می لرزد..انگار نگاهش خشکید ودست و سراپایش  لرزید

هیجان وآشفتگی مانع میشد پاهایش تنه اش را حمل کند ..

به دیوار تکیه داد و نگاهش را به زمین دوخت و پشت آشوب دلش  پنهان شد

صدایی او به خود آورد انگار آرامش می کرد ،شاید هم ؛ حسش را نوازش کرد
  
قدمهای لرزانش را به زور حرکت داد و چشم در چشم نزدیک نشست

خود را گم کرده بود و دستانش زیر گوشه های چادر پنهانی میلرزید

نمیدانست دگرگونی  و نگاه های پراز سوالش چیست

لبهایش را میدید تکان می خورند اما صدایی نمیشنید

مجبور بود حرف بزند ،زمان میگذشت و باید جواب پس میداد

به خود آمد و در خود جمع شد و آب دهانش را قورت داد و باز نیمه نگاهی به او..

گریه امانش نداد و برای گریز از حرف زدن گریست ،شاید نمیتوانست چیزی بگوید

شاید هم چون نمیدانست دگرگونی و انقلاب ناگهانی درونش چه بود !

میفهمید علت حضورش  مداوای دردی دیگر بود

ولی بی اختیار حس  درد دیگری دربندش کرده بود

دردی ناشناخته که جذبه بسیار داشت و او را در ابهامی سخت فرو برده بود

که  با گذر زمان معمایی مبهم گشت

نفهمید چه شد ..ندانست چه گفت..

فقط پی برد راست گفته بودن آنروز همه دردهایش رفت..

همه غمهایش ناپدید شد..همه ی شکوه هایش کمرنگ شدند 

و فراموش کرد برای چه رفته بود..

دیگر او بود و سکوت ،غرق شد در گریه های پنهانی درون

التماسهایش بهپیر و پیغمبر طرد میشد و هر روز در خودش می شکست..

آنقدر شکست و شکسته شد تا  ناچار شد سکوتش  را بشکند..

 و او شد خودش رنگین کمانی از درد..




نظر

 

سال1379 درخدمت مرحوم ابوی برای عیادت دوست بیماری رفته بودم

 

پیرمرد شیک و کراوات زده ای هم آنجا حضور داشت، برحسب اتفاق ، چند دقیقه بعد از ورود ما اذان مغرب گفتند ... آقای پیر کراواتی، باشنیدن اذان ، کیف چرمی گرانقیمتش را باز کرد و سجاده اش را درآورد و زودتر از سایر حضار مشغول نماز شد

 

برای من جالب بود که یک پیرمرد شیک و صورت تراشیده و کراواتی اینطور مقید به نماز اول وقت باشد

 

بعد از اینکه همه نمازشان را خواندند ، مرحوم پدرم خطاب به ایشان با صدای بلند ، بدلیل سنگینی گوش پیرمرد ، گفتند : آقای مهندس، قضیه نماز و مرحوم شیخ و رضاشاه را برای مجتبی تعریف کنید ... دوست دارم از زبان خود جنابعالی بشنود

 

حس کنجکاوی ام تحریک شده بود که بدانم ماجرا ازچه قرارست که آقای مهندس لبخندی زدند و اینطور شرح دادند

 

مدتی بود که از طرف سردار سپه ( رضاشاه ) مسئول اجرای قسمتی از طرح تونل کندوان در جاده چالوس شده بودم

از طرفی فرزند دومم که پسر بزرگم باشه، مبتلا به سرطان خون شده بود، دکترها حتی اطباء فرنگ جوابش کرده بودند و خلاصه هر لحظه منتظر مرگ بچه بودیم

خانمم یکروز گفت که برای شفای بچه بریم مشهد ، دست بدامن امام رضا ع بشیم ... آنموقع من این حرفها رو قبول نداشتم ولی چون مادربچه خیلی مضطرب و دلشکسته بود قبول کردم... مشهد که رسیدیم تقریبا آخرشب بود، فردا صبح بچه را بغل کردم و رفتیم حرم

 

وارد صحن که شدیم، خانمم خیلی آه و ناله و گریه میکرد... گفت بریم داخل که من امتناع کردم گفتم همینجا خوبه و... بچه را ازمن گرفت و گریه کنان رفت داخل سمت ضریح

 

یک پیرمرد کوچولو توجه منو بخودش جلب کرد...روی زمین نشسته بود و سفره کوچکی که مقداری انجیر و نبات خرد شده در آن دیده میشد مقابلش پهن بود و مردم صف ایستاده بودند

 

هرکس مشکلش را به پیرمرد میگفت و او یا چندعدد انجیر یا مقداری نبات درون دست طرف میگذاشت و بنده خدا خوشحال و خندان تشکر میکرد و میرفت

به خودم گفتم عجب مردم احمق و ساده ای داریم ما

پیرمرد چطور همه را دلخوش کرده ، آنهم با انجیر یا تکه هایی از نبات

 

حواسم از خانم و پسرم پرت شده بود و تماشاگر این صحنه بودم که پیرمرد نگاهی بمن انداخت و با دست اشاره کرد ... یعنی بروم جلو

 

رفتم جلو سلام کردم ... بعداز لحظاتی بمن گفت : حاضری باهم شرطی بگذاریم ؟

گفتم: چه شرطی؟... برای چی؟

شیخ گفت : قول بده در ازاء سلامتی و شفای پسرت، یکسال نمازهای یومیه را سروقت اذان بخوانی !

خیلی تعجب کردم ... او قضیه رو از کجا میدانست ؟ ... این چه شرطی بود ؟

کمی فکرکردم دیدم اگر راست بگوید ارزشش را دارد ... خلاصه گفتم : قبوله

 

شیخ تکرار کرد : یکسال نماز اول وقت و سر اذان در مقابل سلامتی اولادت، قبوله؟

بااینکه تا آنزمان نماز نخوانده بودم و اصلا قبول نداشتم، گفتم : قبوله آقا

 

همینکه گفتم قبوله آقا، دیدم سروصدای مردم بلند شد و ازدحام جمعیت در قسمتی از حرم زیاد شد ... یکدفعه دیدم پسرم از لابلای جمعیت بیرون دوید و مردم هم بدنبالش

خلاصه بچه خوب خوب شد و منهم از آنموقع طبق قول و قرارم با مرحوم حسنعلی نخودکی نمازم را دقیق و سروقت میخواندم

 

یکروز محل اجرای تونل مشغول کار بودیم که دیدیم سردارسپه بطرف ما میآید... از تعداد اتومبیل ها و آژان های اطرافش مشخص بود که رضاشاه آمده... ترس و اضطراب عجیبی همه را گرفت...شوخی نبود که رضاشاه خیلی جدی و قاطع برخورد میکرد

در حال تماشای حرکت کاروان شاه بودیم که اذان ظهر شد

مردد بودم برم نمازم را بخوانم یا صبرکنم بعداز بازدید بخوانم که گفتم مرد حسابی تو قول دادی، بقول و قرارت پای بند باش... خلاصه وضو گرفتم و ایستادم به نماز... رکعت سوم بودم که سایه رضاشاه را کنارم دیدم... خیلی ترسیده بودم ... اگر عصبانی میشد یا عمل مرا توهین تلقی میکرد کارم تمام بود

سلام نماز که دادم بلند شدم دیدم درست پشت سرم ایستاده...

عذر خواهی کردم و گفتم : قربان در خدمتگذاری حاضرم، شرمنده اگر وقت شما تلف شد و و و و 

رضاشاه گفت : همیشه نماز میخونی مهندس؟

گفتم : قربان از وقتی پسرم شفا گرفت، نماز میخوانم، درحرم شرط کردم

رضاشاه نگاهی به یکی از همراهانش کرد و با چوب تعلیمی محکم به او زد و گفت : مردیکه پدرسوخته... کسیکه بچه مریضشو امام رضا شفا بده ، و نماز اول وقت بخونه دزد و عوضی نمیشه...اونیکه دزده تو پدرسوخته هستی نه این !

 

 

بعدها متوجه شدم، زیرآب مرا زده بودند که مهندس چنین است و چنان 

رضاشاه آمده بود همانجا کارم را یکسره کند اما نمازخواندن من نظرش را عوض کرده بود و جانم را خریده بود

 

از آن تاریخ دیگر هرجا که باشم اول وقت نمازم را میخوانم و به روح مرحوم حسنعلی نخودکی فاتحه و درود میفرستم

 

خاطره از مهندس گرایلی


نظر


 


جناب آقای رئیس جمهور


آقای روحانی 


به فکر و آبروی لباس و مسئولیتی که با التزام عملی به ولایت مطلقه فقیه


باید داشته باشی دنباله رو بنی صدر نباش


چرا مکررا در مقابل فرمایشات حضرت آقا قد علم می کنی و در دفاع از استکبار جهانی


و آشی که آنها برای ملت های ستم دیده پخته اند  حقیقت را کتمان میکنی و در مقابل عزت اسلامی و انقلابی  ایستادگی کرده


و عزت دروغین برجام ( نافرجام ) را می کشی چرا بی مدیرتی و سوء مدریت خود و اطرافیانت را بپای اسلام  و قران و


خون شهداء میریزی و عزت واقعی ایران اسلامی و ایرانیان را پایمال نکن  اطرافیان از جمله برادر و فک وفامیلت را


از نهاد ریاست جمهوری و وزارتخانه ها و دیگر تشکیلات دولتی دور کن  آقای روحانی بخدا قسم آه مردم مظلوم که با شرمندگی


در مقابل خانواده هایشان روزگار تلخی را سپری میکنند دامن شما را خواهد گرفت   از گذشتگان و از جمله بنی صدر خائن


که در مقابل حضرت امام خمینی (ره) ایستاد و عزت و غیرت ایرانی وی را مجبود به بزک زنانه و چادر بسر فراری داد عبرت بگیر


تاریخ در سالهای بعد از ظلم هایی که می کنی به آینده گان خبر خواهد داد و اه از تلخی آن


شیفتگان قدرت و تشنگان ثروت!!!!

به نام خدا و برای خدا

حاج حسن روحانی که خود را متخصص امنیت ملی! و حقوقدان است! در اولین روز ریاست جمهوریش، با زد و بندهای ازت قبل طراحی شده با برخی از قدرتهای غربی، سانتریفیوژهای فعال فردو و نطنز را از کار انداخت و اجازه حمل مابقی ماشین آلات و دستگاههای نیروگاه 40 مگاواتی آب سنگین اراک را متوقف کرد تا دل کدخدا(آمریکا) را بدست آورد و بلادرنگ پرونده هسته ای را از شورای عالی امنیت ملی خارج و آن را بدست افرادی سپرد که برخی از آنها دلداه و عاشق و ساکن در آمریکا بودندو لذا بازی برد-برد از سوی حسن روحانی با آمریکا کلید خورد و در نهایت به برجام و قطعنامه 2231 ختم گردید! و حاج حسن نعره برآورد که برجام آفتاب تابان است و برجام را خدا آورده است!

جناب روحانی که به کدخدا اعتماد کرده بود، پس از تخریب و تعطیلی بخش اعظم تأسیسات هسته ای، تازه فهمید که آمریکا در بازی برد-برد فریبش داده که پس ازت مذاکره با مشاورین، فریب خوردگان و غربزدگان درون دولت اعتدال، بخاطر بدعهدی کدخدا به شور نشستند تا راهی برای پاسخگوئی به ملت ایران پیدا کنند و لذا تزویر و دروغ را بهم آمیختند و حربه ترس و وحشت از جنگ را برگزیدند و به ملت گفتند: « سایه شوم جنگ را از سر مردم دور کنیم، و تحریم ظالمانه و دیوارها و زنجیره‌های تحریم را در هم بشکنیم.»

حال سئوال این است، این جنگ رؤیایی که جناب روحانی و برخی از مشاورین لیبرال و ترسویش از آن دم می زنند، در کدام یک از مراکز نظامی کشور تائید شده، که این جماعت، بزدلانه از آن سخن می گویند؟! خداوند بر درجات حضرت روح الله بیفزاید، گویند؛ وقتی صدام در 31 شهریور سال 59 با سیزده لشکر به ایران اسلامی حمله کرد و هواپیماهای جنگی رژیم بعث عراق مراکز مهم نظامی کشورمان را بمباران کردند ،آنگاه امامان فرمود: "دیوانه ای سنگی پرتاب کرده است"ا

چرا رئیس جمهور بعنوان رئیس شورای عالی امنیت ملی، برای اهداف حزبی و گروهی و برای تصرف کرسی های مجلس شورای اسلامی و خبرگان رهبری، اقدام به ایجاد شایعه و دروغ می نماید؟ امروز باید به ملت پاسخ گویند؛ چرا وقتی هیچگونه تهدید جنگی بر علیه کشور وجود نداشته، مردم را ترسانده اند؟! اگر جنگی هم قرار است واقع شود، جای طرح آن در شورای عالی امنیت ملی است نه تریبون عمومی؟! لذا قوه قضائیه و شورای عالی امنیت ملی و مجلس شورای اسلامی باید برخورد قاطعی با شایعه کنندگان جنگ دروغی داشته باشند و اجازه ندهند، عده ای ترسو، بزدل و لیبرال امنیت کشور و ملت را برای اهداف حزبی و گروهی به سُخره بگیرند؟!

باید گفت؛ شیفتگان قدرت و تشنگان ثروت در هر عصری به اینگونه شایعات دامن میزند و نظام اسلامی هم باید آنان را مدیریت نماید تا همانند گفتمان انحرافی دولت سابق به پایان برسد. 



 

چشم زخم چیست؟ 

وقتی ما از درون حالمون خراب و از بیرون میخوایم نشون بدیم حالمون خوبه، نتیجه چیزی میشه به نام چشم زخم!

مثلا:

من یه نوزاد دارم هر چی میدم میخوره لپ از لپ دونش نمیزنه بیرون! مثل آدم های استخونی. میرم خونه فامیل. اون ها یه نوزاد دارن هم سن نوزاد من ولی لپش مثل دو تا هلو! اونم از این هلو زعفرونی ها! میرم لپش رو میکش و میگم "تپل مپل عمو چطوره؟" ولی تو دلم میگم "بچه بترکی! چی میدن تو میخوری! گامبو!"

"وقتی از درون حالتون بد باشه و از بیرون بخواید نشون بدید که حالتون خوبه، چشم های ما منفی ترین انرژی های ممکن رو از خودشون ساطع می کنن"