سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عصر ظهور

نظر

 قدمهای دردش را کشان کشان پشت در حمل کرد..

سنگینی حجم درد قلبش را نا توان تر میکرد

  در حالی که بین چادر بیشتر پنهان میشد چشمان غمگینش بین اشکها غوطه ور می گشت

ناچار بود در را باز کند

با همه ابهام و سرگردانی پذیرفته بود مداوا شود

لای در نیمه نگاهش به او گره خورد..

شرم هجوم آورد و گوشه ایی ایستاد و نگاهش را  به زمین انداخت

باید منتظر می بود تا صدایش کنند و چشم در چشم
سفره دل بگشاید

آنقدر خسته و درمانده بود که میخواست زمان زود بگذرد وبنشیند تا خود و درونش خالی شود

نگاهش بار دیگر به او خیره گشت آنی متحول شد و در خودش فرو رفت

حس کرد درونش می لرزد..انگار نگاهش خشکید ودست و سراپایش  لرزید

هیجان وآشفتگی مانع میشد پاهایش تنه اش را حمل کند ..

به دیوار تکیه داد و نگاهش را به زمین دوخت و پشت آشوب دلش  پنهان شد

صدایی او به خود آورد انگار آرامش می کرد ،شاید هم ؛ حسش را نوازش کرد
  
قدمهای لرزانش را به زور حرکت داد و چشم در چشم نزدیک نشست

خود را گم کرده بود و دستانش زیر گوشه های چادر پنهانی میلرزید

نمیدانست دگرگونی  و نگاه های پراز سوالش چیست

لبهایش را میدید تکان می خورند اما صدایی نمیشنید

مجبور بود حرف بزند ،زمان میگذشت و باید جواب پس میداد

به خود آمد و در خود جمع شد و آب دهانش را قورت داد و باز نیمه نگاهی به او..

گریه امانش نداد و برای گریز از حرف زدن گریست ،شاید نمیتوانست چیزی بگوید

شاید هم چون نمیدانست دگرگونی و انقلاب ناگهانی درونش چه بود !

میفهمید علت حضورش  مداوای دردی دیگر بود

ولی بی اختیار حس  درد دیگری دربندش کرده بود

دردی ناشناخته که جذبه بسیار داشت و او را در ابهامی سخت فرو برده بود

که  با گذر زمان معمایی مبهم گشت

نفهمید چه شد ..ندانست چه گفت..

فقط پی برد راست گفته بودن آنروز همه دردهایش رفت..

همه غمهایش ناپدید شد..همه ی شکوه هایش کمرنگ شدند 

و فراموش کرد برای چه رفته بود..

دیگر او بود و سکوت ،غرق شد در گریه های پنهانی درون

التماسهایش بهپیر و پیغمبر طرد میشد و هر روز در خودش می شکست..

آنقدر شکست و شکسته شد تا  ناچار شد سکوتش  را بشکند..

 و او شد خودش رنگین کمانی از درد..