سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عصر ظهور

 

اگر کسی تو را با تمام مهربانیت دوست نداشت؛

 دلگیر مباش که نه تو گناهکاری نه او!

 

آنگاه که مهر می ‌ورزی مهربانیت تو را زیباترین معصوم دنیا می‌کند ... پس خود را گناهکار مبین.

من عیسی نامی را می شناسم که ده بیمار را در یک روز شفا داد و تنها یکی سپاسش گفت!!!

 

من خدایی می شناسم که ابر رحمتش به زمین و زمان باریده ، اما فقط یکی سپاسش می گوید و هزاران نفر کفر !!!

 

پس مپندار بهتر از آنچه عیسی و خدایش را سپاس گفتند ،از تو برای مهربانیت قدردانی می کنند.

 

پس از ناسپاسی هایشان مرنج و در شاد کردن دلهایشان بکوش... که این روح توست که با مهربانی آرام میگیرد .

 

تو با مهر ورزیدنت بال و پر میگیری ...

خوبی دلیل جاودانگی تو خواهد شد ...

پس به راهت ادامه بده،

 

دوست بدار نه برای آنکه دوستت بدارند ...

 

تو به پاس زیبایی عشق ، عشق بورز و جاودانه باش...

 

 

روزتون سرشار از مهربانی و عشق


از بزرگی پرس?دند راز این امیدواری و آرامشی که در وجودت داری چیست؟!

 

گفت بعد از سالها مطالعه و تجربه، تصمیم گرفتم زندگ? خود را بر پنج اصل بنا کنم :

 

1? دانستم رزق مرا د?گر? نم?خورد، پس آرام شدم! 

 

2? دانستم که خدا مرا م?ب?ند، پس ح?ا کردم!

 

3? دانستم که کار مرا د?گر? انجام نم?دهد، پس ت?ش کردم!

 

4? دانستم که پا?ان کارم مرگ است، پس مه?ا شدم!

 

5? دانستم که ن?ک? و بد? گم نم?شود و سرانجام به سو? من بازم?گردد، پس بر خوب?‌ها افزودم و از بد?‌ها کم کردم!

 

? و هر روز ا?ن پنج اصل را به خود ?ادآور? م?کنم...


نظر


???? قصه شب.....????

کوهنوردی می‌‌خواست به قله‌ای بلندی صعود کند. پس از سال‌ها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. 
??????????????
به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی‌شد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند.  کوهنورد همان‌طور که داشت بالا می‌رفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد. 
????????????????????
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد. داشت فکر می‌‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. 
??????????????????
در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت ..........



نظر

 

زنی به شیطان گفت : آیا آن مرد خیاط را می بینی ؟ می توانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را طلاق دهد ؟

شیطان گفت : آری , این کار بسیار آسان است !

پس شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد او را وسوسه کند , اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد .

پس شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد .

 

سپس زن گفت : اکنون آن چه اتفاق می افتد را ببین و تماشا کن !

 

زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت :

چند متری از این پارچه ی زیبا می خواهم , پسرم می خواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد .

خیاط پارچه را به زن داد .

سپس آن زن به خانه مرد خیاط رفت و در زد و زن خیاط در را باز کرد .

زن به او گفت : ممکن است برای ادای نماز وارد خانه تان شوم ?

زن خیاط گفت : بفرمایید ، خوش آمدید .

پس از آن که نمازش تمام شد , بدون آنکه زن خیاط متوجه شود , آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت و سپس از خانه خارج شد .

 

هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت , آن پارچه را دید , فورا داستان آن زن و معشوقه پسرش را به یاد آورد و همان موقع به فکرطلاق همسرش افتاد.

 

سپس شیطان گفت : اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می کنم .

 

آن زن گفت : کمی صبر کن ,

نظرت چیست اگر مرد خیاط و همسرش را به همدیگر بازگردانم ؟؟؟!!!

 

شیطان با تعجب گفت : چگونه ؟؟

 

روز بعد آن زن پیش خیاط رفت و به او گفت : از همان پارچه زیبایی که دیروز از شما خریدم , کمی دیگر می خواهم , زیرا دیروز برای ادای نماز به خانه زنی محترم رفتم و آن پارچه را آن جا فراموش کردم و خجالت کشیدم دوباره بروم و پارچه را از او بگیرم .

 

اینجا بود که مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و او را به خانه برگرداند .

 

 

الان شیطان در بیمارستان روانی به سر می برد و هر زنی را که می بیند , جیغ می کشد ...??


نظر


???? قصه شب.....????

کوهنوردی می‌‌خواست به قله‌ای بلندی صعود کند. پس از سال‌ها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. 
??????????????
به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی‌شد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند.  کوهنورد همان‌طور که داشت بالا می‌رفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد. 
????????????????????
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد. داشت فکر می‌‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. 
??????????????????
در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت ..........



نظر

??زنی که همه ی مردان را شیفته خود میکرد

???از حضرت امام محمد باقر نقل شده است که زن زنا کاری در میان بنی اسرائیل بود که بسیاری از جوانان را مفتون و دلباخته خود کرده بود، روزی بعضی از جوانان به او گفتند آیا میتوانی فلان عابد مشهور که خیلی کباده ایمان میکشد را مثال ما شیفته خود کنی ؟ 
آن زن چون این سخن را شنید گفت : به ولله به خانه نمیروم تا او را مفتون خود کنم ، پس در همان شب قصد منزل عابد نمود و در را کوبید و گفت : جوانان بنی اسرائیل قصد دارند با من زنا کنند و من از دست آنها گریختم و اگر مرا پناه ندهی فضیحت به بار می آورند . عابد چون این سخن را شنید در را گشود ، چون زن به منزل آمد جامه های خود را بیرون آورد چون عابد حسن و جمال او را مشاهده کرد از خود بی خود شد و خواست به او دست بزند بلافاصله متذکر شد و دست برداشت و رفت دستش خود را درون آتش گذاشت زن گفت چه میکنی ؟ گفت به جزای خطایی که از من سرزده دست خود را میسوزانم زن بیرون رفت و بنی اسرائیل را صدا زد که بیایید عابد دست خود را میسوزاند چون آمدند تمام دستش سوخته بود
??

نظر

?داستانی زیبا از امیرالمومنین علی علیه السلام?

 

??روزى حضرت على (ع ) از درب دکان قصابى مى گذشت .

قصاب به آن حضرت عرض کرد:

یا امیرالمؤ منین ! گوشتهاى بسیار خوبى آورده ام . اگر میخواهید ببرید.

فرمود: الا ن پول ندارم که بخرم .

عرض کرد من صبر مى کنم پولش را بعدا بدهید.

فرمود: من به شکم خود مى کویم که صبر کند اگر نمى توانستم به شکم خود بگویم از تو مى خواستم که صبر کنى ولى حالا که میتوانم به شکم خود مى گویم که صبر کند.

?? @yahoseingharibemadar??

??آرى ، خاصیت نفس اماره این است که اگر تو او را وادار و مطیع خود نکنى او تو را مشغول و مطیع خود خواهد ساخت .

ولى على (ع ) که در میدان جنگ مغلوب عمرو بن عبدودها و مرحب ها نمى شود، به طریق اولى و صد چندان بیشتر هرگز بر خود نمى پسندد که مغلوب یک میل و هواى نفس گرد


نظر
?داستان مسلمان شدن دانشمند مسیحی?

??در زمان یکی از سلاطین ، سفیری از طرف پادشاه فرنگ به پایتخت ایران آمد و از سلطان درخواست کرد که از علمای اسلام دلیلی بر نبوّت پیامبر آخرالزمان خواهانم که خصم را ملزم نماید، وقطع کند عذر او را و زایل نماید شبهه او را .

??این سفیر از جمله دانشمندان برجسته بود و از علوم غریبه مثل نجوم و هیأت و حساب و غیره بهره وافی داشته،بلکه خود را در این علوم یگانه میدانست و از احوال حاضران در مجلس و کارهایی را که در منزلشان میکردند و حوادثی بر آنها وارد شده خبر میداد. سلطان، روزی دستور داد که علما حاضر شوند و جواب سفیر را بگویند.پس علما در روز موعود در مجلس سلطان حاضر شدند.

??یکی از آنها که گویا عالم ربانی ملا محسن فیض کاشانی صاحب کتاب وافی و صافی باشد،رو به سفیر کرده و فرمود: چقدر سلطان شما بی عقل است که چون تو جاهلی را برای این کار فرستاده.سفیر در غضب شد و گفت:شما چگونه امتحان نکرده چنین میگویید؟آن عالم دست در جیبش نموده و مهر نمازش را در دست گرفت و سوال کرد:در دست من چیست؟سفیر فکر زیادی کرد ،رنگش زرد شد و به خود پیچید.
??آن عالم فرمود:نگفتم جاهلی؟!سفیر نصرانی گفت؛به حق مسیح ومادرش! میدانم چه در دست داری!ولی فکرم در این است که به چه وسیله به دست شما رسیده است؟آن عالم فرمود :شاید اشتباه فهمیده ای؟درست ببین و درست حساب کن!سفیر گفت :حساب من درست است و اشتباهی ندارم و آنچه گفتم صحیح است ،آنچه در دست داری خاک بهشت است ،ولی در فکرم که چگونه به دست شما رسیده است؟!

??آن عالم دستش را باز کرد و فرمود:این تربت کربلاست!پیامبر ما به ما خبر داده که کربلا قطعه ای از بهشت است.سپس ان عالم فرمود:آیا شکی برای ایمان آوردن به پیامبر ما باقی است با این که یقین داری حسابت صحیح است؟سفیر گفت: راست میگویی، پس شهادتین را گفت و مسلمان شد

         

نظر

????????????????????????

 

 

ماجرای دیدار اجنه با آیت الله بهجت

??????????

حجت الاسلام روحی تعریف می‌کند:

 

خیلی از داستان‌هایی که آیت الله بهجت نقل می‌کردند که یک آقایی این چنین بود، خودشان را داشتند می‌گفتند. دوستان می‌گفتند: این خودش است. می‌گفتم: نه، دلیلی ندارد.

تا اینکه شاید سی سال گذشت و از یک قضیه‌ای که اغلب آن را نقل می‌کردند به صحت این مطلب پی بردیم.

 

 

ایشان بارها می‌فرمودند: آن آقا در مورد جن چنین گفته. تا یک بار بچه‌های کوچک کتابی خوانده بودند و خیلی از جن وحشت کرده بودند.

ایشان به بچه‌ها فرمودند: بیایید با شما کار دارم. من هم رفتم طرف دیگری و می‌خواستم مراقبت کنم که چه کار می‌خواهند بکنند آقا. دیدم به آن‌ها فرمودند: جن ترس ندارد، آن‌ها کاری به مومن ندارند.

حالا کسی که سی سال می‌گفت یک آقایی، به این بچه‌های کوچک می‌گفتند: "من خودم وارد منزلی شدم(منزل عمویشان در کربلا) خواستم بروم داخل اتاق، صاحبخانه گفت: آن‌جا نرو جن دارد.

گفتم: باشد به من کاری ندارند. رفتم داخل اتاق دراز کشیدم، عمامه‌ام را پهلوی خودم گذاشتم و عبایم را روی سرم کشیدم. پاسی از شب که گذشت، صدای پای آن‌ها را بیرون در اتاق می‌شنیدم.

یک دفعه احساس کردم که یکی از این پاها به در اتاق نزدیک شد.

از پنجره خودش را بالا کشید و داخل اتاق را نگاه کرد. دید که من اینجا خوابیدم.

عمامه‌ام کنارم است. رفت به آن‌ها گفت: این لشکر خداست."

 

 

عصر از ایشان پرسیدم آقا، آن شخص حرف جن را چه طوری متوجه شد؟

 

فرمود: آخر آن جمله‌اش این بود: هذا خیل الله.

سی سال به ما در خانه می‌گفتند: یک آقایی بود.