سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عصر ظهور

نظر
در محضر آیت الله #نخودکی

? حاج آقای نخودکی فرمودند میخواین یه چیزی بهتون یاد بدم که قدرتش از علم کیمیا هم بالا تر باشه.
??بعد هرنماز اینها را بخونید:

???? اول تسبیحات حضرت زهرا

???? دوم آیت الکرسی تاوهوالعلی العظیم 

???? سوم 3 تا قل هو الله 

???? چهارم 3 تا صلوات

???? پنجم آخر آیه 2 سوره طلاق از من یتق الله و آیه 3

??وَ مَنْ یَتَّقِ اللهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ وَ مَنْ یَتَوَکِّلْ عَلَی الله فَهُوَ حَسْبُهُ اِنَّ اللهَ بالغُ اَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللهُ لِکُلِّ شَیْءٍ قَدْرا.3 مرتبه??

 فرمود: هرچه من دارم از عمل کردن به این 5 مورد بعد از هر نماز دارم.



نظر

ازم پرس?د امسال رمضان خورده به تابستون،روزه م?گ?ر?؟

 

گفتم آره!

 

گفت تو ا?ن گرما

 کدوم پزشک روزه رو تا??د کرده؟

 

گفتم همون? که وقت?

 همه دکترا جوابت م?کنن،شفات م?ده!

 

روزه تون قبول!

 


نظر

شب هنگام محمد باقر - طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود که به ناگاه دختری وارد اتاق او شد. در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید. دختر پرسید: شام چه داری ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر که شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا  خارج شده بود در گوشه‌ای از اتاق خوابید

 

 

صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران،شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند. شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و ....

 

محمد باقر گفت : شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد. شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ... علت را پرسید. طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می نمود. هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می‌گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا ، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمانم را بسوزاند.

شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگردان وی می توان به ملا صدرا اشاره نمود.


نظر

زن جوانی در جاده رانندگی می کرد برف کنار جاده نشسته بود و هوا سرد بود. ناگهان لاستیک ماشین پنچر شد و زن ناچار شد از ماشین پیاده شود تا از رانندگان دیگر کمک بگیرد.

 حدود چهل و پنج دقیقه ای می شد که در آن سوز سرما ایستاده بود . 

زن کنار جاده منتظر کمک ایستاده بود . 

ماشین ها یکی پس از دیگری رد می شدند . 

انگار با آن پالتوی کرمی اص? توی برفها دیده نمی شد . 

به ماشینش نگاه کرد که رویش حسابی برفنشسته بود . 

شالش را محکم تر دور صورتش پیچید و ک?ه پشمیاش را تا روی گوش هایش کشید . 

 بالاخره یک ماشین قدیمی کنار جاده ایستاد و مرد جوانی از آن پیاده شد . 

زن ، کمی ترسید اما بر خودشمسلط شد مرد جوان جلو آمد و به او س?م کرد و مشکلش را پرسید . 

زن توضیح داد که ماشینش ، پنچر شده و کسی هم به کمک او نیامده است . 

مرد جوان از او خواست بیش از این در آن سرمای آزار دهنده نماند و تا او پنچرگیری می کند زن در ماشین بماند . 

او واقعا از خداوند متشکر بود که مرد جوان را برای کمکش فرستاده است . 

در ماشین نشسته بود که مرد جوان تق تق به شیشه زد و اشاره کرد که لاستیک درست شد. 

زن پولی چند برابر پول پنچرگیری در مغازه را ، برداشت و از ماشینپیاده شد و بعد از اینکه از وی تشکر کرد ، پول را به طرفش گرفت. 

مرد جوان ، با ادب ، پول را پس زد و گفت که این کار را فقط برای رضای خاطر خداوند انجام داده است و به او گفت : 

" در عوض ، سعی کنید آخرین کسی نباشید که کمک می کند . " 

از هم خداحافظی کردند و زن که به شدت گرسنه بود به طرفاولین رستوران به راه افتاد . 

از فهرست غذای رستوران یکی را انتخاب کرده بود که زن جوانی که ماه های آخر بارداری خود را می گذراند با لباس گارسونی به طرفش آمد و با مهربانی از او پرسید چه میل دارد . 

زن ، غذایی 80 د?ری سفارش داد و پس از آنکه غذا را تمام کرد ، یک اسکناس صد د?ری به زن جوان داد . 

زن جوان رفت تا بیست د?ر باقی مانده را برگرداند . 

اما وقتی بازگشت خبری از آن زن نبود . در عوض ، روی یک دستمال کاغذی روی میز یادداشتی دیده می شد . 

زن جوان یادداشت را برداشت . 

در یادداشت نوشته شده بود که آن بیست د?ر به ع?وه ی چهارصد د?ر زیر دستمال کاغذی برای وی گذاشته شده است تا برای زایمان دچار مشکل نشود . 

یادداشت برای آن زن بود و در آخر نوشته شده بود : " سعی کنآخرین نفری نباشی که کمک می کند . " 

شب که شوهر زن جوان به خانه بازگشت ، بسیار محزون بود و گفت که به خاطر پول بیمارستان نگران است چون نزدیک زمان زایمان است و آن ها آهی در بساط ندارند . 

زن جوان ماجرای آن روز را برایش تعریف کرد : درباره ی زنی با پالتوی کرم روشن که مبلغ کافی برای او گذاشته بود و نامه را هم به او نشان داد . 

قطره ی اشکی از گوشه ی چشم مرد جوان فرو ریخت و برای همسرش تعریف کرد که آن روز صبح در جاده به همین زن برای رضای خداوند کمک کرده است . 

ا?نجاست که م?گن از هر دست بد? از همون دستم م?گ?ر? ...

 

گاهی دلم می‌سوزد که چقدر می‌توانیم مهربان باشیم و نیستیم ! 

چقدر می‌توانیم باگذشت باشیم و نیستیم ! 

گاهی دلم می‌سوزد که چقدر می‌توانیم کنار هم باشیم و از هم فاصله می‌گیریم ! 

چقدر می‌توانیم دل به‌دست آوریم اما دل می‌سوزانیم 


نظر

 

??دنیا را ببینید چه خبر است، خدا دارد حجتش را اساسی تمام می کند بر مسلمانان،هم بواسطه غزه، هم بواسطه یمن. این حوادث یمن جلوی چشمتان باشد. ??

 

????تا حجتی تمام نشود، حضرت حجتی نمی آید.

اصلا نامش حجت است تا حجت تمام شود.? 

 

????حکایت این سعودی های کثیف،  حکایت یزید بن معاویه است. قبل از حمله به یمن ، آل سعود معاویه بود اما بعداز حمله یزیدبن معاویه است. چکار باید کرد؟

 

? همین الان باید با آن بجنگیم؟ 

?نه خیر. 

?روشنگری باید کرد مردم را فهماند. 

 

????آنجا حضرت اباعبدالله با حرکات و سکناتش، با قیام و قعودش به مردم فهماند. 

 

????امروز وظیفه ماست که با همین ابزار و نرم افزارها و رسانه هاو سایتها و کلیپها نشان دهیم که آن سران کشورهای اروپایی که ادعای حقوق بشر دارند با آنها مشارکت دارند.


نظر

 

 

?? حضرت سلیمان (دنیا)

 

??سلیمان بن داود از نادر پیامبرانی بود که خداوند پادشاهی مشرق و مغرب زمین را به او داد و سالها بر جن و انس و چهارپایان و مرغان و درندگان غالب و حاکم و زبان همه موجودات را می دانست ؛ که زبان از توصیف قدرت عظیم او قادر است . او به حق تعالی عرض کرد :

(بر من ملکی ببخش که بعد از من به احدی ندهی ) ! بعد از اینکه خداوند به او کرامت کرد ، به خدای خود فرمود : یک روز تا شب به شادی نگذرانیده ایم ؛ می خواهم فردا داخل قصر خود شوم و بر بام قصر برآیم و نظر به مملوک خود کنم ؛ کسی را اجازه ندهید نزد من آید که شادیم تبدیل به حزن نشود .

روز دیگر بامداد عصای خود رابه دست گرفت و بر بلندترین جایی از قصرش بالا رفت و ایستاد و تکیه بر عصا ، نظر به رعیت و ممکلت خویش می کرد و به آنچه حق تعالی به او داده ، خوشحال بود .

ناگاه نظرش به جوان خوش روی پاکیزه لباس افتاد که از گوشه قصرش پیدا شد . فرمود : چه کسی ترا اجازه داده تا داخل قصر شوی ؟ گفت : پروردگار ، فرمود : تو کیستی ؟ گفت : عزراییل ، پرسید برای چه کار آمده ای ؟ گفت برای قبض روح ، فرمود : امروز می خواستم روز شادی برایم باشد خدا نخواست ؛ به آنچه ماءموری انجام بده . !

پس عزراییل روح حضرت سلیمان را قبض نمود بر همان حالت که بر عصا تکیه کرده بود ! مردم از دور بر او نظر می کردند و گمان می کردند زنده است .

 

چون مدتی گذشت اختلاف در میان مردم افتاد ، عده گفتند ، چند روز نخورده و نیاشامیده پس او پروردگار ماست ، گروهی گفتند : او جادوگر است این چنین در دیده ما کرده که ایستاده است در واقع چنین نیست ، گروه سوم گفتند : او پیامبر خداست . خداوند موریانه را فرستاد که میان عصای او را خالی کند . عصا شکست و او بیفتاد ، و بعد متوجه شدند او چند روز پیش از دنیا رحلت کرده بود


نظر

 

 

در نزدیکی روستای ملا نصرالدین مکان مرتفعی بود که شبها باد می وزید و فوق العاده سرد می شد.

 

دوستان ملا به او گفتند:

اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو می دهیم و گرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.

ملا نصرالدین  قبول کرد. شب به آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که برگشت گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.

گفتند یعنی از هیچ آتشی استفاده نکردی؟

ملا گفت: نه! نزدیک ترین شعله به من در یکی از دهات اطراف بود که گویا شمعی در آنجا روشن بود.

دوستان گفتند: همان آتش تو را گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.

ملا نصرالدین  قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید.

دوستان یکی یکی آمدند اما نشانی از ناهار نبود. 

گفتند: انگار نهاری در کار نیست.

ملا نصرالدین  گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده، دو سه ساعت دیگر هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.

ملا نصرالدین  گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. 

دوستانش به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید. 

دیدند ملا نصرالدین  یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.

گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند. 

 

ملا نصرالدین  گقت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند، شما هم بنشینید تا آب جوش بیاید ....


نظر

 

 

نقل است که شیخ الرئیس ابوعلی سینا وقتی از سفرش به جایی رسید اسب را بر درختی بست و کاه پیش او ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد. روستایی سوار سوار بر الاغ آنجا رسید. از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خود را به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند.

شیخ گفت: خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و پایش بشکند. روستایی آن سخن را نشنیده گرفت، با شیخ به نان خوردن مشغول گشت. ناگاه اسب لگدی زد. روستایی گفت: اسب تو خر مرا لنگ کرد.

شیخ ساکت شد و خود را لال ظاهر نمود. روستایی  او را کشان کشان نزد قاضی برد. قااضی از حال سوال کرد. شیخ هم چنان خاموش بود. قاضی به روستایی گفت: این مرد لال است؟

روستایی گفت: این لال نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خر مرا ندهد. پیش از این با من سخن گفته.

قاضی پرسید: با تو سخن گفت؟

او جواب داد که: گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد بزند و پایش بشکند. قاضی خندید و بر دانش شیخ آفرین گفت.

شیخ پاسخی گفت که زان پس در زبان پارسی مثل گشت: جواب ابلهان خاموشی است...

 


نظر

?? #داستان_کوتاه

طنز

 

مرد : ماه من می شوی؟ 

زن : آن وقت دستت به من نمی رسد!

مرد : حالا میگی چکار کنم؟

زن : ماهی ات می شوم!

مرد با خوشحالی گفت: چه عالی! داشتن ماهی چه کیفی دارد!

زن گفت: حالا که ماهی ات شدم، اجازه بده کمی شنا کنم. ماهی به شنا زنده است!

مرد گفت: کجا می خواهی شنا کنی؟

زن گفت: چشمان زلالت، جان می دهد برای شنا کردن!

مرد گفت: راست می گویی؟ چگونه؟

زن گفت: تو فقط اجازه اش را بده شنا کردن با من!

مرد قبول کرد و گفت: 

باشه! ولی زیاد از ساحل دور نشو! می ترسم غرق شوی!

 

زن به شکل ماهی در آمد و به داخل چشم مرد شیرجه زد و شنا کنان وارد دل مرد شد و دید که ماهی های دیگری در آنجا مشغول شنا و جست و خیز هستند.

او دیگر معطل نکرد و شنا کنان برگشت و از چشم مرد بیرون پرید و به راه افتاد که برود.

مرد پرسید: چی شده ماهی من؟ کجا می روی؟

زن جواب داد: می روم ماهت بشوم!

مرد گفت: آن وقت دستم به تو نمی رسد!

زن گفت: همان بهتر که نرسد!

مرد پرسید: آخه چرا؟!

زن گفت: چرایش را از دلت بپرس!

دل که نیست، حوضچه پرورش ماهی ست!

 


نظر

?? مطلب قابل درک ??

 

وقتی یکی در بانک سپرده میزاره یعنی توانمنده و کسی که از بانک وام میگیره محتاجه...

 

در سوئیس، بانک ها ماهیانه یک درصد جهت حق نگهدارى پول از مشتری می گیرند، ولی سود بانکی از وام گیرنده ها نمی گیرند.

 

در بانکهای ایران ،ماهیانه سودى حدود 20 درصد به سپرده ثروتمندان اضافه میکنند، در عوض 28 درصد بهره از وام گیرندگان (افراد محتاج)میگیرند.

 

یعنی: در ایران????، از محتاج میگیرند و به غنى میدهند، ولى در سوئیس????، از غنى میگیرند و به محتاج میدهند.

 

بهشت مکان نیست، زمان است، زمانی که اندیشه های مثبت و میل به نیکی و عشق ورزی در وجودمان است.

و جهنم مکان نیست، زمان است، زمانی که اندیشه های منفی و کینه ورزی وجودمان را می آلاید.

 

?خودمان خالق بهشت باشیم?