پسر? پدرش را برا? شام بهرستورانی برد ..
پدر که خ?ل? پ?ر و ضع?ف شده بود،
غذا?ش را درست نم?توانست بخورد و بر رو?لباسش م?ر?خت..
تمام? افراد موجود در رستوارن با دیده حقارت بسو? مردپ?ر م?نگر?ستند،
و پسر هم خاموش بود و درعوض غذا را به دهان پدر میگذاشت..
پس از ا?نکه پدر غذا?شان تمام شد، پسر به آرام? پدر را به دستشو?? برد،
لباسش را تم?ز کرد، موها?ش را شانه زد و ع?نکها?ش را تمیز و تنظ?م کرد و ب?رون آورد ..
تمام? افراد موجود در رستوران متوجه آن دو بودند، و با حقارت بسو? هر دو آنان م?نگر?ستند!!
پسر پول غذا را پرداخت و با پدر راه?
درب خروج? شد.
در این هنگام پ?رمرد د?گر? از جمع
حاضر?ن بلند شد و صدا کرد:
پسر.. آ?ا فکر نم?کنی چ?ز? را پشت سر گذاشته ا?؟!
پسر پاسخ داد؛ خیر جناب...فکر نمیکنم چ?ز? باق? گذاشته باشم.
آن مرد پ?ر گفت :
بله، پسرم. باق? گذاشته ا?!
درس? برا? تمام? پسران..
و ام?د? هم برا? همه پدران..
و خاموش? مطلق بر تمام? رستوران
حاکم شد..!!
کاش سوره ای به نام "پدر" بود که این گونه آغاز میشد:
قسم بر پینه ی دستانت، که بوی نان میدهد
و قسم بر چشمان همیشه نگرانت...
قسم بر بغض فرو خورده ات که شانه ی کوه را لرزاند
و قسم بر غربتت،
وقتی هیچ بهشتی زیر پایت نیست..??
(زنده باد همه ی پدران در قید حیات و شاد باد روح تمامی پدران عزیز سفر کرده..)