سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عصر ظهور

نظر

 

پسر? پدرش را برا? شام بهرستورانی برد ..

پدر که خ?ل? پ?ر و ضع?ف شده بود،

غذا?ش را درست نم?توانست بخورد و بر رو?لباسش م?ر?خت..

 

تمام? افراد موجود در رستوارن با دیده حقارت بسو? مردپ?ر م?نگر?ستند،

و پسر هم خاموش بود و درعوض غذا را به دهان پدر میگذاشت..

 

پس از ا?نکه پدر غذا?شان تمام شد، پسر به آرام? پدر را به دستشو?? برد،

لباسش را تم?ز کرد، موها?ش را شانه زد و ع?نکها?ش را تمیز و تنظ?م کرد و ب?رون آورد ..

 

تمام? افراد موجود در رستوران متوجه آن دو بودند، و با حقارت بسو? هر دو آنان م?نگر?ستند!!

 

پسر پول غذا را پرداخت و با پدر راه?

درب خروج? شد.

 

در این هنگام پ?رمرد د?گر? از جمع

حاضر?ن بلند شد و صدا کرد:

پسر.. آ?ا فکر نم?کنی چ?ز? را پشت سر گذاشته ا?؟!

پسر پاسخ داد؛ خیر جناب...فکر نمیکنم چ?ز? باق? گذاشته باشم.

 

آن مرد پ?ر گفت :

بله، پسرم. باق? گذاشته ا?!

 

درس? برا? تمام? پسران..

و ام?د? هم برا? همه پدران..

و خاموش? مطلق بر تمام? رستوران

حاکم شد..!!

 

کاش سوره ای به نام "پدر" بود که این گونه آغاز میشد:

 

قسم بر پینه ی دستانت، که بوی نان میدهد

و قسم بر چشمان همیشه نگرانت...

 

قسم بر بغض فرو خورده ات که شانه ی کوه را لرزاند

 

و قسم بر غربتت،

وقتی هیچ بهشتی زیر پایت نیست..??

 

 

(زنده باد همه ی پدران در قید حیات و شاد باد روح تمامی پدران عزیز سفر کرده..)