سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عصر ظهور

..  دهانم خشک و جسمم غرق خون و دیده دریای

عجـب کـردند اهـل کوفـه از مهمان پذیرایی 

همان‌هایی که در این شهر گرداندند رو از من 

فـراز بام‌هــا در چشمشـان گشتـم تمـاشایی 

سـرم را بـرد قاتـل هدیـه از بهــر عبیــدالله 

تنـم در کوچه‌هــا گردیـده گـرم راه‌پیمایـی 

به جسم تا که ممکن بود آمد زخم روی زخم 

نبــودی کوفیــان را بیشتــر از ایـن توانـایی 

رسیـده ضربه‌هــا بـر سینـه و پهلـو و بازویم 

بیا بنگر که مسلم پـای تـا سر گشتـه زهرایی 

از آن ترسم که چـون‌آیـی نبینم ماه رویت را 

ز بس از چشـم گریانـم عطش بگرفته بینایی 

اگر چه رنگ خون زیباست بر روی شهید اما 

تماشا کن که روی من به خون بخشیده زیبایی 

تمـام شب کنـار کوچه‌هـا تنهـا تو را دیدم 

خـدا دانـد نکـردم لحظـه‌ای احساس تنهایی 

بیـا نامـردی و پستـی اهـل کوفــه را بنگـر 

که بهر کشتن یک تن کند شهری صف‌آرایی 

سزد «میثم» به یاد کام عطشان و لب خشکم 

کند تا جان به تن دارد به اشکِ دیده، سقّایی 

شاعر:استاد_غلامرضا_سازگار