زندگی زناشویی مهدوی
تو لیست خرید برای همسرم نوشته بودم : یکونیم کیلو سبزی خوردن
همسرم آمد، بدو بدو خریدها را گذاشت خانه و رفت که به کارش برسد. وسایل را که باز میکردم سبزیها را دیدم، یکونیم کیلو نبود! از این بستههای کوچک آماده سوپری بود که مهمانی من را جواب نمیداد.
حسابی جا خوردم! چرا اینطوری گرفته خب؟!
بعد با خودم حرف زدم که بیخیال کمتر میگذارم سر سفره. سلفون رویش را که باز کردم بوی سبزی پلاسیده آمد، بعله !
ترهها پلاسیده بود و آب زردش از سوراخ سلفون نایلون خرید را هم خیس کرده بود.
در بهت و عصبانیت ماندم،
از دست همسری که همه خریدهایش اینطوری است! به جای یکونیم کیلو میرود سبزی سوپری میخرد و بوی پلاسیدگیاش را که نمیفهمد، از شکل سبزیها هم متوجه نمیشود!!
یک لحظه خواستم همانجا گوشی تلفن را بردارم زنگ بزنم به همسر که حالا وسط این کارها من از کجا بروم سبزی خوردن بخرم؟! و یک دعوای بزرگ راه بیاندازم. بعد بیخیال شدم…??
توی ذهنم کمی جیغ و داد کردم
و بعد همان طور که با خودم همه نمونههای خریدهای مشابه این را مرور میکردم، فکر کردم شب که آمد یک تذکر درست و حسابی میدهم.
بعد به خودم گفتم : خوب شد زنگ نزدی!
شب که آمد هم نرمتر صحبت کن.
رفتم سراغ بقیه کارها و نیم ساعت بعد به این نتیجه رسیدم که اصلا اتفاق مهمی نیفتاده!??
ارزش ندارد همسرم را به خاطرش سرزنش کنم، ارزش ندارد غرغر کنم، ارزش ندارد دربارهاش صحبت کنم حالا ! مگر چه شده؟!
یک خرید اشتباهی. همین.
دم غروب، همین منی که میخواست گوشی تلفن ??را بردارد و آسمان و زمین را به هم بریزد که چرا سبزی پلاسیده خریدی؟؟
آرام گفتم:
راستی ها... سبزیهاش پلاسیده بود، یادمون باشه از این به بعد خواستیم سبزی سوپری بخریم فقط تاریخ اون روز باشه.
تمام.…
همسرم هم در ادامه گفت:
آره عزیزم میخواستم از سبزی فروشی بخرم، بعد گفتم تو امروز خیلی کار داری و خسته میشی، دیگه نخوای سبزی هم پاک کنی.
آن شب سر سفره سبزی خوردن نگذاشتم و هیچ اتفاق عجیب و غریبی هم نیفتاد.??
مکث را تمرین کردم....
و به همسرم عاشقانهتر نگاه میکردم
و فهمیدم اگر اونموقع زنگ میزدم امکان داشت روز قشنگم تبدیل بشه به یک هفته قهر؛
ربطی نداره متاهلی یا مجرد،
مکث را تمرین کن.
خالقمان فرمود: ای مومنان، برای موفقیت و پیروزی از دو نیروی صبر و نماز کمک بگیرید....