سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عصر ظهور

 

روزی عزرائیل نزد موسی علیه‌السلام آمد، موسی علیه‌السلام پرسید: 

 

«برای زیارتم آمده‌ای یا برای قبض روحم؟»

 

عزرائیل: برای قبض روحت آمده‌ام.

 

موسی: ساعتی به من مهلت بده تا با فرزندانم وداع کنم.

 

عزرائیل: مهلتی در کار نیست.

 

موسی علیه‌السلام به سجده افتاد و از خدا خواست تا 

 

به عزرائیل بفرماید که مهلت دهد تا با فرزندانش وداع کند.

 

خداوند به عزرائیل فرمود: «به موسی علیه‌السلام مهلت بده??»

 

عزرائیل مهلت داد. موسی علیه‌السلام نزد مادرش آمد و گفت:

 

 «سفری در پیش دارم??»

 

مادر گفت: «چه سفری؟»

 

موسی علیه‌السلام فرمود: «سفر آخرت.» مادر گریه کرد.

 

موسی علیه‌السلام نزد همسرش آمد،

 

 کودکش را در دامن همسرش دید، با همسر وداع کرد، 

 

کودک دست به دامن موسی علیه‌السلام زد و گریه کرد،

 

 دل موسی علیه‌السلام از گریه کودکش سوخت و گریه کرد.

 

خداوند به موسی علیه‌السلام وحی کرد:

 

 «ای موسی?? تو به درگاه ما می‌آیی، این‌گریه و زاریت چیست»

 

موسی علیه‌السلام عرض کرد: «دلم به حال کودکانم می‌سوزد.

 

خداوند فرمود: «ای موسی 

دل از آنها بکن، 

 

من از آنها نگهداری می‌کنم و آنها را در آغوش محبتم می‌پرورانم.»

 

دل موسی علیه‌السلام آرام گرفت. و به عزرائیل گفت: 

 

جانم را از کدام عضو می‌گیری

 

عزرائیل: از دهانت....

 

موسی: آیا از دهانی که بی‌واسطه با خدا سخن گفته است جانم را می‌گیری

 

عزرائیل: از دستت....

 

موسی: آیا از دستی که الواح تورات را گرفته است

 

عزرائیل: از پایت...

 

موسی: آیا از پایی که من با آن به کوه طور برای مناجات با خدا رفته‌ام

 

عزرائیل نارنجی خوشبو به موسی علیه‌السلام داد،

 

 موسی علیه‌السلام آن را بو کرد و جان داد