چوپانی هر روز کاسه شیری جلوی سوراخی میگذاشت. ماری بیرون می آمد، شیر را میخورد و سکهای در آن میانداخت. چوپان مریض شد. به پسرش گفت همان کار را بکند. پسر وسوسه شد و خواست مار را بکشد و تمام سکهها را بردارد. همین کار را کرد. ولی مار زخمی شد و پسر را نیش زد و پسر مرد. چوپان مدتی بعد بی پول شد و به رسم قدیم، دوباره کاسه شیری جلوی سوراخ گذاشت. مار شیر را خورد و سکه ای به او داد و گفت: «دیگر برایم شیر نیاور، چون نه تو مرگ پسرت را فراموش میکنی و نه من دم بریدهام را.» گاهی باید دل کند تا زخم کهنه فراموش شود