سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عصر ظهور

 

در خیابان شمس تبریزی  شهر تبریز زیارتگاهی وجود دارد که به قبر حمال معروفه.

 

فرد بیسوادی در تبریز زندگی میکرد و تمام عمر خود را در بازار به حمالی و بارکشی گذرانده بود تا از این راه رزق حلالی بدست آورد. یک روز که مثل همیشه در کوچه پس کوچه های شلوغ بازار مشغول حمل بار بود، برای آنکه نفسی تازه کند، بارش را روی زمین می گذارد و کمر راست می کند. 

 

 

صدایی توجه اش را جلب می کند؛ می بیند بچه ای روی پشت بام مشغول بازی است و مادرش مدام بچه را دعوا می کند که ورجه وورجه نکن، می افتی، در همان لحظه بچه به لبه بام نزدیک می شود و ناغافل  پایش سر می خورد و به پایین پرت می شود. 

 

مادر جیغی می کشد و مردم خیره می مانند. حمال پیر فریاد می زند "نگهش دار !"، کودک میان آسمان و زمین معلق می ماند، پیرمرد نزدیک می شود، به آرامی او را میگیرد و به مادرش تحویل می دهد.

جمعیتی که شاهد این واقعه بودند همه دور او جمع میشوند و هر کس از او سوالی می پرسد: یکی می گوید تو امام زمانی، دیگری می گوید حضرت خضر است، کسانی هم می گویند جادوگری بلد است و سحر کرده.

حمال که دوباره به سختی بارش را بر دوش میگذارد، خطاب به همه کسانی که هاج و واج مانده و هر یک به گونه ای واقعه را تفسیر می کنند، به آرامی و خونسردی می گوید: 

" خیر، من نه امام زمانم، نه حضرت خضر و نه جادوگر، من همان حمالی هستم که پنجاه شصت سال است در این بازار می شناسید. من کار خارق العاده ای نکردم ، بلکه ماجرا این است که یک عمر هر چه خدا فرموده بود، من اطاعت کردم،

یکبار من از خدا خواستم، او اجابت کرد.

??حمال همان شب از خدا مرگ خود را طلب کرد وخداوند جان اورا گرفت و قبرش زیارتگاه مردم تبریز شد??.

 

?توبندگی چوگدایان به شرط مزد مکن 

?که خواجه خود روش بنده پروری داند