سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عصر ظهور


?? عارف? که در مس?ر مسافرت، وارد شهر? شد، مےگوید: د?دم بچهها? شهر، مشغول باز? هستند...
با خودم گفتم: ا?ن باز?ِ بچهها حکمت? دارد. تا غروب ا?ستادم، غروب ?ک??ک? بچهها رفتند

?? ?ک? از ا?ن بچهها خانهشان نزد?ک م?دان بود، درِ خانه را زد: مادر، منم در راباز کن!
مادر: باز نم?کنم!
چرا مادر؟!
چون که هر شب د?ر م?ا? خانه، با لباسها? کث?ف و پاره که ه? با?د بشورم و بدوزم،
من خسته شدم

??بچه: در را باز کن، شب است مادر... هر چ? ا?ن بچه داد زد، فا?ده نکرد، پ?ش رفتم، در را زدم، مادر در را باز کن?د من ?ک? از علما هستم...
مادر در را باز کرد
گفتم: مادر، ا?ن بچه را برا? چ? راه نم?د?؟
گفت: آقا خستهام کرده! از بس هر شب د?ر مےآید خانه، به بچه گفتم : قول م?د? دیگه شبها د?ر ن?ا?? خانه؟
لباس‍َت را آلوده نکن?؟ گفت: بله
گفتم برو خانه، بچه رفت داخل خانه.

??صبح که آمدم در کنار م?دان منتظر شدم، د?دم درِ آن خانه باز شد، بچه دوباره ب?رون آمد، چ?ز? برا? مادرش آورد و رفت با رف?قها?ش بازى!
?ادش رفت د?شب شفاعت شده بود!
دوباره تا غروب باز? کرد
غروب به رف?قش محمد گفت: من امشب ب?ا?م خانهتان؟ دوستش گفت: نه رف?ق، پدرم راهت نم?ده، خودم را هم به زور راه م?ده!
به آن ?ک? گفت: حس?ن امشب من ب?ا?م خانهتان؟گفت: نه! نکنه م?خواه? مادرم منو بکشه؟!

?? ه?چکس بچه? آلوده را نبرد خانهاش!
با غصه و ترس ?ک نگاه کرد به درِ خانه مادرش...رفت طرف خانه... چ?کار کند؟ راه? د?گر نداره! هر چ? در زد، مادر اص?ً پشت در ن?امد!
ا?ن صحنه، من را آتش زد.

??د?دم مادرش رفته با? پشت بام، از آن با? گر?ه م?کند!! بچه در پا??ن گر?ه م?کنه!!
مادر برا? بچه، بچه برا? خانه!!!
بچه نم?داند مادر چقدر دوسش داره!
چ?کارش کنه؟ با?خره وقتى آدم نمیشه؟!!
د?دم، بچه رو? شکمش خواب?د، صورتش را رو? خاک گذاشته!
اوشروع کرد به ناله زدن...!
مادر ا?ن صحنه را د?د، نتوانست تحمل کند...
دو?د پا??ن در را باز کرد!
بچه را بغل کرد...
ا?ن خاکها وگِلها را از صورتش پاک کرد...
بچه که کم? آرام شد،
گفت: مادر؟ گفت: جانم...
گفت: مادر، من امشب چ?ز? را فهم?دم که تا حا? نم?فهم?دم...
گفت: مادر، چ? را فهم?د?؟!
گفت:مادر جان، هر وقت د?ر آمدم خانه، غذا نده، ش?قم بزن، از غذا محرومم کن، اما مادر، د?گه در را برو?م نبند...!

امشب فهم?دم جز در ا?ن خانه؛ خانها? ندارم!

خدایا، درِ خانه ? لطف و محبتت را بر رو? مانبند! بخش?ده شد?م، پاک شد?م دوباره صبح رفت?م به خاک? باز? وکثافت کار?!

”اله? فهم ا?ن را به ما عطا کن...
که جز درِ خانه تو خانها? ندار?م...
اله? ما را جز به خودت محتاج د?گران نکن!
نگذار بعد از مرگ این را بفهمیم!
الهی درِ رحمتت به رویمان مبند.“